مث همیشه سرمو از تراس میکنم بیرون تا نسیم به زور خودشو لابه لای موهام جا کنه
سرمو میگیرم رو به آسمون، قبل از اینکه ستاره ها رو ببینم، دیش بدقواره همسایه بالایی میخوره تو ذوقم
امشب آسمون نسبت به شبای قبل صاف تر بود
خوشه پروین..
دب اصغر
ذات الکرسی
آخر از همه م ونوس
برعکس همه آدما اول اونهایی رو میبینم که تو حاشیه ترن
نشده تا به حال اول از همه ونوس رو ببینم
با انگشت هام شقیقه هامو ماساژ میدم یکم سردردم کم بشه
دلم میخاست کسی بود سرم رو میذاشتم روی پاش و اون انگشت هاشو رها میکرد میون موهام..
نیست
تو دلم دلخوری و دلتنگی لونه کرده
ذهنم خالیه و وقتی اینطوری میشم هیچ هیجانی برای ادامه مسیر زندگی ندارم
وقتی ذهنم آرومه، فقط چیزی نیست که به چالش بکشه ذهنم رو
حتا کتاب هم نمی تونم بخونم
کتاب خوندن وقتی بهم می چسبه که از وسط کوه های صعب العبور چالش های ذهنیم رد بشم به دشت وسیع کتاب برسم دراز بکشم رو چمن واژه هاش و نسیم..
بعد از ظهر از هجوم فکروخیال و بی کاری طاقتم تموم شد و گرفتم خوابیدم که خودمو رها کنم تو دنیای خواب ها
اما سردرد گرفتم و بهتر نشد چیزی
احساس میکنم یه روزی این احساسات ابراز نشده م قلمبه میشه و میترکه و منو به فنا می بره
دلم میخاد یکی باشه مهر و محبت نثارش بکنم
حتا یه گیاه خسته و پژمرده که جون بدم بهش
دلم میخاد مرحم باشم
کاش وقتی پای عمل رسید هم بتونم.
.
واقعن الان نیاز دارم تو بغل یه آدم قوی چلونده بشم ...