نشسته ام روبروی سیستم و دست و دلم به کار نمی رود.. یک سردرد ظریفی هم دارم که بهانه داده دستم.

الان فردای نیمه شعبان است. دیروز حرم بودم و جمکران. شنبه است. 23 م.. یعنی اولین روز کاری.

باید پرانرژی باشم اما سستم و بیحال

یک خواب خوبی هم دیدم دیشب که تمام مدت در فکرش هستم

یک آدمی بود توی خواب که حسش را الان نمی توانم بفهمم، اما عجیب دوستش داشتم.. نگاهش آرام و مهربان بود.. خیلی آرام.. خیلی مهربان.. خیلی کوتاه بود. اما سرشار از حس خوب بود

بیدار که شدم، بغض ناگهانی سروکله اش پیدا شد و چندثانیه بعد ترکید

الان که بعد از ظهر است آن چشم ها یادم نمی آید.. حتا حسی که داشتم یادم نمی آید

اصلن اینها بهم ربط ندارد

اما، نمی توان انکار کرد که خسته ی ندیدن همچنین چشمانی هستم..

خسته هستم

و واقعن نمیدانم چرا انقدر زیاد ..