همینطور که نشستم سر یک صوتی، یکهو دوباره استرس اربعین می افتد به جانم

آنقدر در ذهنم کش پیدا میکند که می رسد به خاطره ی پارسال، مسیر فرات. خانه ی رقیه

همو که در شب هم به گفته ی مادرش نام مرا صدا می کرد.

به سختی باهم ارتباط برقرار می کردیم، من و فاطمه فقط تمام مدت لبخند میزدیم که حداقل با لبخند بتوانیم ازشان تشکر کنیم.

یادم است ارتباط من و فاطمه را پرسیدند،و سن من را، و بعد پچ پچی کردند و خندیدند.

فاطمه بعد می خندید، می گفت تو را برای برادرشان پسندیدند.

یک برادر داشتند به اسم احمد که در حوزه ی نجف درس میخواند

خانواده ی بسیار دوست داشتنی ای بودند. ما هنوز هم از ایشان یاد میکنیم..

اما الان یکباره به ذهنم رسید شاید اگر عربی بلد بودم همو اتفاقی که فاطمه می گفت می افتاد.

میشدم عروس یک خانواده عراقی که در حاشیه ی فرات در یک منزل با صفا زندگی میکنند.

حقیقتا انقدر فضای آنجا دوست داشتنی بود که اگر عربی می دانستم و آنها خواستگاری میکردند درجا بله می گفتم.

کلی هم بچه می آوردم.. تصور زندگی در نجف برایم شیرین است.

اما فقط تصور است

ببین به یک اربعین فکر کردن تخیل آدم تا کجاها می رود..

اما تخیل بلند است، بلند تر از عمر ادمی.. نمی توان ادامه اش داد، فرصتش نیست.

باید از تخیل بیرون زد و دوباره قدم به دنیای واقعی گذاشت

دنیایی که بر اساس میل تو نمی گذرد و گاها خلاف هم هست..

تمام اینها به کنار

اربعین چه می شود؟..

قرار گذاشته بودیم امسال تغییر کند

با ارباب قرار گذاشته بودم

یعنی رها میکنند مرا در نا امیدی؟..

آه