هر وقت گریه میکنم بلافاصله اعصابش میریزه بهم و میگه..
بذار من بمیرم بعد بیا و سر قبر من گریه کن!
تو ماشین.. تا مامان گفت بابات قصد نداره بره.. هی برای گذرنامه بهش گیر نده!
بی اختیار اشکام ریخت..مث همیشه ساکت و بی صدا!
تا نشست دید.. دوباره حرصش گرفت!
چیه بابات مرده؟
داشت همه چی رو سر من خالی میکرد!
گفتم گذرنامه رو نمیگیری؟
داد زد گفت نع!
بعدم زیر لب تند تند یه چیزایی گفت و منو سریع رسوند و منم بی هیچ حرف دیگه ای پیاده شدم!
.
دلم میخاست زار بزنم..
هی تو دلم میگفتم اخه آقا.. اگه نمیخاستی بذاری برم چرا آتیششو انداختی تو وجودم!
دیروز تهران رفتنی .. داشت با مامان حرف میزد!
یهو گفت..
"دیروز یه پیرمرد و پیر زنی اومده بودن ک کارت نداشتن و پول آورده بودن.. مسئولش گفت باید کارت بیارید و بندگان خدارو برگردوند! رفتم گفتم بیاید پولو بدین به من عوضش من کارت میکشم براتون.."
من دیگه بقیشو نشنیدم.. حس کردم بال درآوردم!
فقط گفتم خدایا شکرت!
امروز هم دوباره گفت زهرا گذر تو رو آوردن زنگ زدن قبلش یا چی؟
خندیدم.. ولی به روش نیاوردم!
..
فقط.. طرف حسابمون خیلی آقاس!
همین..
خدایا..این رویا رو واقعیش کن!