خانوم موسوی در طباطبایی کوچیک رو باز کرد. هوای تازه از صحن امام رضا هجوم آورد داخل
تکیه دادم به دیوار و نگاه میکردم به حیات
حس میکردم از درون مچاله و منقبضم
اختیار دست دلم بود و چند روز بود جولون میداد و من در نوسان درست یا غلط بودنش انقدر فکر کرده بودم که به انقباض رسیده بودم
تو برهه ای از زمان، وقتی می بینی دلت داره اشتباه میره اما یه اشتباه دلچسبه
آزاده میشی و راه میدی که بره جلو
دنیای منو حرف های آزاده عوض کرد، دیدگاهم رو، زاویه های فکرم رو
اما گاهی وقت ها بازهم شک میکنم! به خودم و واقعن مستاصل میشم از درون
یه نسیم قشنگی پیچید تو رواق و حالم جا اومد
به مسیری فکر کردم که نمیدونم چقدش دست خودم بوده و هست
و نمیدونم چقدری درسته یا نیست
شاید همه از دلگیری بود.. از بی خبری
حس بدیه نوسان
توی این حالت اصلن نمیشه تصمیم گرفت
رفتم جلوی در، وایسادم پیش درب چوبی .. به حیات نگاه کردم و حوض و آدم ها
تو نوسان نمیشد تصمیم گرفت
سرمو انداختم پایین و رفتم سراغ کارم ..