هر بار که میخوام برای خودم بهونه ای دست و پا کنم

که زندگی بهتر و امیدوار تر داشته باشم

که بهونه لبخند زدن و ادامه دادنم بشه

دوباره همه چیز رو سرم آوار میشه

و باز نسبت به فرداهام نا امید تر و بی اعتماد تر میشم

انگار ایمانم رو دارم از دست میدم

خسته م از اینهمه تاریکی

چرا از اونهمه نورت کمی به زندگی من نمی تابونی؟

چرا تموم نمیشه این حالت زندگی؟

چرا منو آروم نمی کنی؟ ...

دلم میخواد بخوابم و سالها سکوت کنم

با هیچ کس میل حرف زدنم نمیاد

هیچ کس.