مث همه موقع هایی که بارون میومد و انگار یه پرنده ای توی دلم خودش رو به در و دیوار می زد تا بزنه بیرون
انقدر خودم رو به در و دیوار میزدم تا یا مامان بذاره برم زیر بارون یا پرنده از شدت ضربه ها زخمی می شد و می رفتم گوشه اتاق می افتادم..
نشسته بودم تو چادر و پرنده امونم رو بریده بود .. بیرون چادر هیاهو بود، قیامت بود .. صدای نوحه، صدای بهم خوردن استکان و نعلبکی، صدای کشیده شدن کفش ها روی آسفالت ..
نشستم بودم و سعی میکردم هیاهوی قلبم رو با کمیل آرامش بدم، دلم رو خوش کرده بودم که جواب سلامم رو میده، حالا که از هزاران کیلومتر اونورتر خودم رو رسوندم اینجا و الان یه خیابون بغل ش هستم و نمی تونم برم جلو
دعا تموم شد، سید خانم یه نگاهی کرد و حالمو فهیمد، گفتم بریم چایی بخوریم .. پرنده له له زد ..نگفته من دمپایی مو پاکردم و زودتر از اون زدم بیرون، همون جلوی چادر بساط چای تلخ و پرشکر عربی پر مشتری بود .. "حمید" صداش میکردن، استکان ها رو آماده میکرد برای چای، جدی و اخمو .. توی اون چندباری که رفتیم برای چای یا غذا حتا یکبار هم سرش رو بالا نکرد، سید خانم از دستش چایی رو گرفت و .. من سعی کردم التهاب درونم رو آرامش بدم با این چایی تلخ ..
نشد
به دشداشه مشکی حمید نگاه میکردم، به دستاش که با سرعت استکان هارو می شست و می چید و شکر درونشون می ریخت
همهمه ی خیابون حال پرنده رو بدتر کرده بود .. سیل عظیمی به سمت خیابون بالایی در حرکت بود ..
نگاهمو چرخوندم به سمت سید خانم، گفتم بریم حرم ؟
گفت من حرفی ندارم .. ولی بابات ؟
تو دلم جنگ بود، بابا و عمو رفته بودن و سفارش کرده بودن من بیرون نزنم، مث نجف .. ولی من زدم و رفتم حرم.. وقتی برگشتم چیزی بهم نگفتن.. گفتم اگر الان برم هم دعوام نمیکنن، اما میدونستم که حرم خیلی شلوغه ... درونم غوغا بود .. بین الحرمین قیامت بود .. 
نمیشد، نه با دلم کنار می اومدم، نه با وجدانم .. نگاه کردم به موکب بعدی .. و بساط چای‌ش 
گفتم بریم اونجا هم چایی بخوریم
حرفی نداشت، رفت یه چایی بده داخل چادر و برگرده .. من جلوی موکب بعدی .. تکیه داده بودم به میز و به انبوه زائرای ایرانی و عراقی نگاه میکردم .
نگاهم افتاد به پیرمرد پشت میز! گفت چایی ایرانی؟ گفتم چای عراقی.. گفت لیمو ؟ نگاهش کردم و گفتم لیمو ..
استکان کوچیک و باریک بود، تا سید خانم بیاد من تمومش کردم، گفت خوردی؟گفتم با شماهم میخورم
استکان رو برگردوندم به پیرمرد، لبخند زد گفت چای؟ گفتم لیمو .. خندید .. خندیدم .. سید خانم هم، پسر ایرانی بغل دستیم هم .. چای لیمو دوم رو خوردم و همونجا کنار موکب ایستادم ..
سید خانم نگام کرد.. گفت میرم داخل چادر تو هم زود بیا .. اینکه کسی اینطور درکم میکرد بی سابقه بود .. اون برگشت من ایستادم بغل موکب دومی، یه نوحه ی عربی، از همون شادا، از همون بمب انرژی ها گذاشته بودن و من .. انقدر ایستادم تا خستگی به التهاب درونم غلبه کرد انقدر به صدای کشیدن شدن کفش ها گوش دادم تا صدای پرنده بریده شد ..
یک قدم رفتم عقب .. اما دلم نمی اومد حتا خیابون رو ترک کنم، یه قدم عقب تر، بغض کردم، یک قدم عقب تر بود که سرخی پرچمش رو دیدم و همونجا پرنده پر زد از قفس ..
تهی شدم، خالیِ خالی.. مث پر سبک شدم برگشتم .. رسیدم جلوی چادر، حمید همچنان سرش پایین بود و سیب زمینی پوست میکند، به چهره ی سبزه و بی تفاوت عربیش نگاه کردم و رفتم داخل چادر
نشستم کف زمین، مث پر سبک ..
پرنده رفته بود ..
.
پـ ن: فقط نوشتن همین ها، درد درونم رو کم میکرد .. دو روز بود استرس داشتم .. پرنده به در و دیوار میزد، چند دقیقه ی پیش مامان رو راهی کربلا کردیم ..
مامان رفت و .. پرنده زخمی و سنگین گوشه ی اتاق افتاده ..
خوابم نمی بره، اذانه، خدا کنه مث همیشه صدای اذان معجزه کنه و بهم توان بده
کربلا ای کاش، من مسافرت بودم..