بابا راضی شده، فاطمه ی عمه هم راضی شد.

پارسپورت ها رو فرستادیم و هنوز ویزاها نرسیده..

همه چیز سخته اما نمی خوام فکر کنم چی ممکنه پیش بیاد

فریبا میگه، لذت عشق به این حس بلاتکلیفی ست.

همه چیز توی ذهنم می چرخه، تمام تلاشم رو میکنم که به چیزی فکر نکنم.. که به تلاطم های ذهنی بی تفاوت باشم

قلم دست میگیرم، خودم رو تو آشپزخونه مشغول میکنم، میرم بیرون و خسته برمیگردم.. باشگاه، هولی سیتی

آدم بی تفاوتی شدم.

دلم میخواد برم اربعین اما تنها

تنهای تنها..

خدایا جورش کن

همین با بابا رو هم جورش کن

از سرمم زیاده

جورش کن

خدایا نگام کن

دعاهای زیر بارونم کجا میره آخه؟

بخاطر همونا نگاه کن

منو تو تاریکی این دنیای غریب رها نکنی یه وقت

من بی نور می میرم..

خدا تو تنهایی نذار بمونم

من طاقتش رو ندارم

من طاقتش رو ندارم..